قهرمان داستان «جنگی که نجاتم داد» دختری دهساله به نام «آدا» است که معلولیتی در پای راستش دارد. مادر آدا علاوه بر آسیبهای روحی و جسمی دائمی که به فرزند خود تحمیل میکند، او را از خانه بیرون نمیبرد و دیده شدنش را مایهی خجالت میداند. زمان و مکان داستان، دورهی جنگ دوم جهانی و شهر لندن است. اما آدا تسلیم این موقعیت دردناک نمیشود. روزی با برادر کوچکترش جیمی خانه را ترک میکند و در ماجراجوی بزرگشان، بعد از قدم گذاشتن در راههای تازه، اسبسواری را یاد میگیرد.
مراسم قربانی سالهاست که بیدردسر انجام شده؛ اما امسال انگار فرق دارد. مادر دختر قربانی، با مادرهای دیگر فرقهایی دارد و انگار دخترش نیز چنین است. بههرحال دختر را از مادر جدا و در جنگل رهایش میکنند. در شبی که ماه کامل میتابد، زان دختر را برمیدارد. اشتباهی بهجای ستارهها، دست سوی ماه درخشان دراز میکند و دخترک از آن نور مینوشد و مینوشد. نور ماه چند برابر ستارگان جادو در خود دارد و زان میفهمد که نمیتواند دختری با ویژگیهای جادویی را به هر خانوادهای بسپرد. او را «لونا» نام میگذارد و تصمیم میگیرد خودش بزرگش کند و به این ترتیب یک جادوگر پیر، یک هیولای مرداب و یک اژدهای خیلی کوچک، خانوادهی تازهی لونا میشوند. در گذر سالها اتفاقهای ریز و درشت بسیاری، میان آدمهای پروتکتوریت و ساکنان عجیب جنگل، اشتراکها و اختلافهایی پدید میآورد و قهرمانان و ضدقهرمانهای این قصه، ماجرای بسیار شنیدنی را تشکیل میدهند. ماجرایی که در نگاه نخست، داستانی است جذاب با فضاسازیها و هیجانهای لذتبخش و در نگاهی عمیقتر، حرفهای بسیاری هم برای گفتن دارد. از مسائلی چون بلوغ، عشق، سوگ و اندوه، همیاری، خانواده تا مفاهیمی اساسیتر همچون وحدت وجودی هستی نیز در این رمان سخن به میان میآید و همین باعث میشود مخاطبان کتاب به نوجوانان محدود نشوند و بزرگسالان هم از این مسیر زیبا چون کوچکترها لذت ببرند و بارها و بارها به تأمل واداشته شوند.
«جسیکا کارلایل» یک نوجوان دونده است. او موفق شده با توان و تلاش حیرتانگیزش رکورد تازهای در لیگ 400 متر به ثبت برساند. اما پس از این افتخار، اتوبوس تیم مدرسه، قربانی یک حادثهی رانندگی سخت میشود. یکی از اعضای تیم در صحنهی تصادف جانش را از دست میدهد و عضوی دیگر، در ناحیهی پا دچار آسیبی شدید میشود و در بیمارستان، بهناچار یکی از پاهای او را قطع میکنند. این دختر، جسیکا است. «رویای دویدن» از بیمارستان شروع میشود. از تلاش جسیکا برای بازگشت به زندگی، از تمام افکار منفیای که در آن شرایط وخیم به او هجوم میآورند و باز از تلاشهای او برای خو گرفتن به شرایط جدید، پذیرش پای نداشتهاش و شاید خداحافظی با بسیاری از آرزوهایی که پیش از تصادف داشت. اما ماجرای جسیکا در بیمارستان تمام نمیشود. او راه دراز و پرفرازونشیبی پیش رو دارد و در این راه چیزهای بسیاری میآموزد، با آدمهای جدیدی آشنا میشود و بالاخره امیدها، آرزوها و انگیزههای تازهای برای ادامهی زندگی دشوارش پیدا میکند.
هر شهری برای خودش رمز و رازی دارد. بعضی رازها هستند که اگر بچهها در تاریکی شب و پنهانی دربارهشان حرف بزنند، تبدیل میشوند به قصه، پخش میشوند و کامل میشوند و تغییر میکنند. بعضی وقتها در شرایط خاصی، قصهها ماندگار میشوند، حتی اگر بچههایی که آنها را بازگو میکردند، بزرگ شوند و ماجرا را فراموش کنند. در شهری به نام هدستون، ساختمانی ویران به اسم گریلاک هال، شبیه بنای یادبودی وسط جنگل ایالتی ایستاده بود. آنجا زمانی بیمارستان روانی بدنامی بود که حدود هزار بیمار داشت. بچههای محلی اسمش را گذاشته بودند تیمارستانِ جنگل و بیشترشان هم میدانستند که بهتر است نزدیکش نشوند. از زمان تعطیل شدن بیمارستان، اسراری که داخلش بود باعث شد افسانهای وحشتناک دربارهی قتل و جنون روایت شود. اگر آن دوروبرها بزرگ شده بودی، شخصیت اصلی این افسانه، پرستار شیفت شب، از بچگی مدام به خوابت میآمد.
کشیده شدن دیوار برلین و مرزبندی آلمانهای غربی و شرقی، خیلی چیزها را تغییر داد و بر زندگی افراد بسیار اثراتی عمیق گذاشت. یک شب فاصله به یکی از خانوادههایی میپردازد که بالا رفتن این دیوار، رنجهای بسیاری را برایشان به همراه داشت. قهرمان این رمان، دختری دوازده ساله به نام «گرتا» است. پدر و یکی از برادران گرتا در جستوجوی کار به آلمان غربی سفر کردهاند، که ساخته شدن ناگهانی دیوار برلین، اجازهی بازگشت به خانه را از آنها میگیرد. گرتا، برادر بزرگتر و مادرش در آلمان شرقی میمانند و گرتا در دوری عزیزانش، فقط میتواند رؤیای آزادی را در سر بپروراند. اما این وضع پایدار نمیماند. راهی غریب و سخت، اما همچنین امیدبخش پیش روی گرتا قرار میگیرد که رؤیای آزادی را از همیشه نزدیکتر مینمایاند. جنیفر نیلسن در یک شب فاصله، با استفاده از بستری که بر اساس حقایق تاریخی گاه تلخ و گاه تکاندهنده شکل گرفته، نشان میدهد که امید و اندیشه و خیال چطور میتوانند تاریکی یک شب را به روشنای زندگی بدل کنند
اولین باری که کرنشا را دیدم، سه سال پیش بود؛ درست بعد از اینکه کلاس اول را تمام کردم. هوا گرگومیش بودو من خانوادهام کنار جاده پارک کرده بودیم. من روی چمنها، کنار میز پیکنیک دراز کشیده بودم و به ستارههایی که به شب چشمک میزدند، نگاه میکردم. صدایی شنیدم؛ صدای چرخهای اسکیتبورد بود. یک گربهی گُنده که قدش از من بلندتر بود، چشمهایش به رنگ چمنهای دم صبح بود و میدرخشید، یک کلاه نارنجیمشکیِ طرح بیسبال هم روی سرش گذاشته بود. از اسکیتبوردش پرید پایین و آمد طرف من. مثل آدمها روی دو پایش ایستاده بود. گفت: «میو!» من هم در جواب گفتم: «میو!» چون به نظرم اینطوری مؤدبانه میآمد. خم شد جلو و موهای من را بو کرد: «پاستیل بنفش داری؟»