کتاب «سه زن» داستانی عاشقانه با پسزمینهی جنگ جهانی دوم است. نویسنده به عشق، دوستی و تلاش برای زندگی سه زن اشاره کرده است. سه زن از سه جای مختلف که همگی به دلیل شرایط خاص زندگیشان با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و تلاش میکنند تا بهترین کاری که از دستشان برمیآید را انجام دهند. اسکارلت، دختری اهل لندن و از خانوادهی مرفه است که در پی بیخبری از نامزدش به مناطق جنگی سفر میکند. الی دختری ایرلندی است که سابقهی کار پرستاری دارد و بسیار مهربان است و نفر سوم، لوسی است. پرستاری با تجربه و کارکشته. هر سه در نورماندی مستقر میشوند و با شدت یافتن جنگ، تمام وقتشان را به سربازان خسته و مجروح اختصاص میدهند. کتاب «سه زن» به نقل از «والاستریت ژورنال» میخکوبکننده و فریبنده است.
«تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم» را میتوان یک رمان جنگی قلمداد کرد. داستان حول شخصیت «ماری لاور لبلان» میگردد؛ دختر جوان نابینای فرانسوی که همراه پدرش در پاریس زندگی میکنند. پدر ماری در موزهی تاریخ طبیعی کار میکند و دخترش افسانههایی دربارهی یک جواهر در این موزه شنیده؛ الماسی به نام دریای شعلهها که به بهای سیاهروزی اطرافیان، صاحبش را جاودانه میکند. تنها راه ختم این نفرین، بازگرداندن آن سنگ به صاحب واقعیاش یعنی اقیانوس است. پس از اشغال فرانسه توسط نازیها، ماری و پدرش به خانهی عمویش پناه میبرند و در شهر ساحلی سن-مالو و در جوار سکوت دریا ساکن میشوند. دیگر شخصیت محوری این رمان «ورنر فنیگ» است؛ یک جوان آلمانی بااستعداد که مهارتش در استفاده از فناوریهای رادیویی او را سمت مدرسهای نظامی کشانده است و بعدتر او را در جوخهای عازم میدان جنگ میکند. این جوخه در اروپا سفر میکنند و با ردیابی سیگنالهای غیرقانونی دشمنان، به زندگی عاملان آنها پایان میدهد. این سیگنالها، ورنر را در سن-مالو سوی ماری لاور و خانهی عمویش میکشد و سرنوشت در شخصیت اصلی داستان، به هم گره میخورد. آنتونی دوئر داستانهای ماری و ورنر را بهتناوب و بهصورت موازی بیان میکند. روایت غیرخطی داستان، این فرصت را به نویسنده داده تا نقبی در تاریخ نیز بزند و رویدادهایی همچون جنگ سن-مالو را هم در خلال داستانش روایت کند.
اسم من هیئونسئو لی است. این نه اسم زمان تولدم است و نه اسمی که شرایط مختلف به من تحمیل کرده باشد. بلکه اسمی است که خودم انتخاب کردم؛ بعد از اینکه به آزادی رسیدم. «هیئون» به معنای آفتاب است و «سئو» به معنای بخت و اقبال. این اسم را انتخاب کردم تا زندگیام را در روشنایی و گرما ادامه دهم و دیگر به تاریکی برنگردم. دلم میخواهد هویت کرهای را دور بیندازم و نشانی که رویم زده را پاک کنم. اما نمیتوانم. نمیدانم دلیل اصلیاش چیست، اما فکر میکنم به خاطر دوران بچگی شادی است که داشتهام. در بچگی، همینکه آگاهیمان به جهان بیشتر میشود، حس میکنیم به چیزی بزرگتر از خانوادهمان تعلق داریم، به کشورمان. پس باید بگویم کرهی شمالی کشورم است و من عاشقش هستم. اما دلم میخواهد کشور خوبی شود. کشورم خانوادهی من است و بسیاری از آدمهای خوبی که در آنجا میشناسم. پس چطور ممکن است وطنپرست نباشم؟
حضور چهار سالهی مورینیو در بارسلونا و کار در کنار بزرگانی چون سر بابی رابسون و لوئیس فنخال و حضور در میادین و تورنومنتهای بزرگ، تجربهی گرانبهایی برای او به ارمغان آورد. مورینیو تصمیم گرفت از این تجربهها به صورت مستقل استفاده کند؛ برای همین منظور به کشورش بازگشت و مربیگری تیم بنفیکا و سپس لییرا را به عهده گرفت. او با اثبات شایستگیهایش در این دو تیم به عنوان سرمربی، راهی تیم پرطرفدار پورتو شد. جایی که مورینیو در نخستین سال حضورش برای آبی و سفیدپوشان شهر پورتو سه جام به دست آورد و آنها را به قهرمانی جام یوفا رساند. سال بعد مورینیو با پورتو پا را فراتر هم گذاشتند و به عنوان قهرمانی جام باشگاههای اروپا رسیدند کار بزرگی انجام دادند.
نادیا همراه با هزاران زن و دختر ایزدی دیگر که از شهرها و روستاهای اطراف جمع کرده بودند به موصل برده شدند تا در بازار بردهفروشی داعش در معرض خرید و فروش قرار بگیرند. نادیا به دست چند عضو داعش افتاد که بارها او را مورد تجاوز جنسی، ضرب و شتم و شکنجه قرار دادند. در نهایت نادیا موفق شد از اسارت فرار کند و پس از پناه گرفتن در خانهی یک خانوادهی مسلمان، خود را به جایی امن رساند. او پس از مداوای جسمی و روحی، به فعالیت برای افشای آنچه بر او و دیگر زنان و دختران ایزدی تحمیل شده است پرداخت.
در دهههای پیشین پژوهش های بسیاری در مورد افکار و احساسات پسران انجام شده که فعالیتها و تجربهی سی سالهی دکتر ریچرت در این زمینه بسیار موثر بوده است. در شرایطی که پسران زیادی در بحران به سر میبرند، داشتن نقشهی راه برای تبدیل آنها به مردانی مهربان و البته قوی، بسیار مهم و ضروری است. ریچرت با بهرهگیری از سالها پژوهش و تجربه در این زمینه، عرف و اعتقادات رایج و قدیمی جامعه در مورد راه و روش تربیت پسران و تبدیل آنها به مرد را به چالش میکشد.
فرقی نمیکند دخترانی که در زندگی شما هستند از طریق ازدواجتان وارد زندگیتان شده باشند و یا آنها را به فرزندخواندگی پذیرفته باشید، یا خودتان آنها را به دنیا آورده باشید. در هر صورت هر مادری آرزو دارد آنها را بهگونهای تربیت کند که تبدیل به دخترانی شایسته شوند -دخترانی که با شجاعت و عزمی راسخ زندگی کنند، روی پای خود بایستند و درعینحال تکیهگاهی برای دیگران هم باشند. علاوه بر داشتن وقار و متانت باید همیشه مهربان، دلسوز و فهمیده باشند. این دختران نه بیعیبونقص خواهند بود و نه عاری از مشکل و مسئله؛ آنها دردسرساز، غیرمنطقی، خودسر و گاهی کمی پیچیده خواهند بود. آنها همچنین افرادی شگفتانگیز، دوستداشتنی و همچون جواهری هستند که رابطهی بین شما و آنها فراتر از هر رابطهای در زندگیتان خواهد شد.
ماجرای «کلکسیونر عطر» از بهار 1955 و شهر لندن آغاز میشود. جایی که زن جوانی بهنام «گریس مونرو» که با چالشهای در زندگی زناشوییاش مواجه است، متوجه میشود از فردی بهاسم «اوا دورسی» میراثی به او رسیده است و باید برای پیگیری جزئیات این میراث به پاریس برود. حال آنکه گریس اصلاً اوا دورسی را نمیشناسد. پس از آن، فصول کتاب میان حال و گذشته رفتوآمد میکند تا همزمان با روایت ماجرای سفر گریس به پاریس، سرگذشت اوا دورسی را نیز شرح دهد. کتلین تسارو به این ترتیب، به مخاطب نشان میدهد که اوا دورسی کیست، چه ارثیهای برای گریس بهجا گذاشته و از آن مهمتر، چرا او را بهعنوان وارث خود انتخاب کرده است. در این میان، معماهای دیگری نیز شکل میگیرند که شنونده را با خود همراه میکنند تا یکییکی پرده از رازهای داستان برداشته شود.
زنی به نام دلا که بهخاطر قتل خواهرش یولا سالها پشت میلههای زندان بوده، سرانجام به خانه برگشته و قصد دارد رازهایی از این جنایت فاش کند. از طرفی خبرنگاری به نام مایک در شهر میچرخد و به تحقیق دربارهی نقاشی از چهرهی یولا مشغول میشود؛ نقاشیای که شایعه شده از چهرهی یولا در آن اشک میریزد. همزمان، زنی به اسم پالوما نیز به این شهر میآید تا از مادربزرگش مراقبت کند. هر یک از شخصیتهای داستان بهدلیلی این شهر گرم و دورافتاده را انتخاب کردهاند؛ شهری که «دروازهی پشیمانی» نامیده میشود. اما سرنوشت حوادثی پیشبینیناپذیر را سر راهشان قرار داده و زندگیشان را دگرگون میکند.
سال 1942 اروپا در چنگال بیرحم جنگ گرفتار است. دختری جوان در میان دیوارهای اردوگاه پناهندگان روس سوگندهای ازدواجش را بر زبان میآورد؛ غافل از اینکه این تصمیم قرار است سرنوشتش را رقم بزند و دروغی است که تا قرن بعد مسکوت میماند. آلینا زیاک از نُه سالگی میدانست که قرار است با بهترین دوستش توماس ازدواج کند. حالا آلینای پانزده ساله که با توماس نامزد کرده، متوجه حضور سربازان نازی در مرزهای لهستان میشود. اما همسایگانشان میگویند هیچ خطری متوجه آنها نیست و او هم باور میکند و رؤیای بازگشت توماس از دانشگاهش در ورشو و ازدواجشان را در سر میپروراند. اما کمکم نازیها همهجا را اشغال میکنند و ترس و تنفر در روستایشان رخنه میکنند. وقتی زندگیشان بهمرور از هم میپاشد، توماس ناپدید میشود. حالا آلینا که برای بازگشت عشقش لحظهشماری میکرد، تنها امیدش به شنیدن خبری از اوست و تمام تلاشش را میکند که خودش را از چشم یکی از سربازانی که به مزرعهشان سرکشی میکند، دور نگه دارد. با این حال، او این بیخبری رعبآور را به عزادار شدن ترجیح میدهد.