مجموعهی «اژدهاکشان» از پانزده داستان کوتاه تشکیل شده. داستانهای اینمجموعه نمونههایی برجسته در ادبیات بومی و اقلیمی محسوب میشوند. علیخانی در داستانهای این مجموعه نیز به سراغ باورها و اعتقادات مردم روستا رفته است. پشتوانهی فرهنگی، اجتماعی و تاریخی اثر در کنار توجه نویسنده به بُعد مردمشناسی در داستانهایش، ترکیب تازهای ساخته است که میتواند هر مخاطبی را با خود تا پایان همراه کند. عناوین داستانهای اژدهاکشان از این قرارند: «قشقابل»، «نسترنه»، «دیولِنگه و کوکبه»، «گورچال»، «اژدهاکشان»، «ملخهای میلک»، «شول و شیون»، «سیا مرگ و میر»، «اوشانان»، «تعارفی»، «کَل گاو»، «آه دود»، «اللهبداشتِ سفیانی»، «آبِ میلک سنگین است» و «ظلمات».
کتابها سرنوشت مردم را تغییر میدهند. در این بین، «بلوما لنون» زن 45 سالهای که استاد ادبیات است و زندگی خود را وقف ادبیات کرده است، قربانی کتابها میشود. در یکی از روزهای بهاری 1998، او نسخهی دست دومی از کتاب شعرهای «امیلی دیکنسون» را از یک کتابفروشی در سوهو میخرد و درست زمانی که سر نبش اولین خیابان، به دومین شعر کتاب میرسد، اتومبیلی او را زیر میکند. راوی داستان گزینهی اصلی جایگزینی بلوما در دانشگاه است. او در اتاق کار سابق بلوما، نسخهای از کتاب «مرز سایه» اثر «جوزف کنراد» مییابد؛ کتابی متعلق به مردی به نام «کارلوس بروئر» که آغشته به سیمان است! او برای یافتن صاحب کتاب و سر درآوردن از راز آن، راهی سفری میشود که در هر قدم، افقهای تازهای را بر او میگشاید. او در سفرش بهطور مستقیم و غیرمستقیم با انسانهایی مواجه میشود که هر کدام داستانی شنیدنی و گاه تکاندهنده و البته مرتبط با کتاب و ادبیات دارند.
در حالی که ما همچنان به قول قدیمیها «دختر خونه» بودیم، خانم برادرمان به هر دری میزد تا بلکه ما را شوهر دهد و این پیگیری مستمر ایشان، ما را سر لج هم آورده بود. هر هفته که به خانهی پدری ما میآمدند، سؤال هفته را تکرار میکردند که «خبری نیست؟» و ما ابروهایمان تابهتا میشد که «چه خبری؟» ایشان با لبخند ژکوندی میفرمودند: «خواستگاری، شوهری...؟» و ما مانده بودیم که در عرض یک هفته از پیگیری قبلی ایشان چه معجزهای میتوانست رخ داده باشد؟ حتی یک بار هم خدمتشان عرض کردیم که «از ما دیگر گذشته، آن موقع که عاشق بودیم، مامانجانمان اجازه ندادند و حالا که دیگر فارغ هستیم چه انتظاری دارید؟» ایشان که انگاری بعد از سالها قوم و خویشی با ما به راز مهمی پی برده و فهمیدهاند که خواهرشوهرشان هم زمانی آدم بوده و عاشق، با ذوقی عجیب فرمودند: «خب، حالا عاشق شو...»
در یک صبح زیبای ماه ژوئیه، النور زنی پنجاه ساله که ازدواج موفقی داشته و با همسر و سه فرزندش زندگی میکند، در کاخ کاغذیشان از خواب بیدار میشود؛ خانهی تابستانی خانواده که النور تمام تابستانهایش را با خانواده در آن گذرانده. اما این صبحِ بهخصوص با روزهای دیگرِ خانهی تابستانی فرق دارد. شب گذشته ال دوست دوران کودکیاش جوناس را ملاقات کرده، با هم از در پشتی خانه بیرون رفتهاند و در دل تاریکیِ شب، با هم خلوت کردهاند. حالا ال بیستوچهار ساعت فرصت دارد که میان زندگیای که با همسرش و طی سالها ساخته و زندگیای که همیشه و از کودکی رؤیایش را در سر میپرورانده، یکی را انتخاب کند. اما اگر یک اتفاق غمانگیز مسیر زندگیهایشان را برای همیشه عوض نکند. هلر مخاطبش را در این انتخاب نهایی و پیچیده با کاراکتر کتاب شریک میکند و در رمانش فضایی میسازد که در عین ملایمت، ویرانگر است. کاخ کاغذی از کشمکش میان هوس و وقار میگوید، از سوءاستفاده حرف میزند و جنایات و مکافات را در میان خانواده به تصویر میکشد.
مجموعهی «قدمبخیر مادربزرگ من بود» از دوازده داستان کوتاه تشکیل شده. علیخانی در این داستانها، برخلاف عموم نویسندگانِ پیش از خود، فقر و محدودیتهای روستاییان را برجسته نمیکند و در پی دگرگونی اجتماعی زندگی مردم روستا نیست. او بیشتر بر رسوم چندهزار سالهای تمرکز میکند که در فرهنگ این مردم ریشه دوانده است. نویسنده با نگاهی نو، فردیت روستانشین را در مقابل باورها و هنجارهای پیشفرضش قرار میدهد و در این بین، از عناصر خیال و جادو و وهم نیز استفاده کرده است. نتیجهی تلاشهای یوسف علیخانی در این مجموعه، داستانهایی است جذاب، عمیق و تأملبرانگیز. داستانهای کوتاه این مجموعه «مرگیناره»، «خیرالله خیرالله»، «رعنا»، «یهلنگ»، «مزرتی»، «آنکه دست تکان میداد، زن نبود»، «کفتال پری»، «میلَکی مار»، «سَمَکهای کوه میلَک»، «قدمبخیر مادربزرگ من بود» «کفنی» و «کَرنا» نام دارند.
ماجرای باکرهها از کالج کمبریج روایت میشود و قتلهایی زنجیرهای که در این مکان رخ میدهند. «ادوارد فوسکا» قاتلی است دستنیافتنی که توسط انجمنی مخفی که از عدهای دانشجوی دختر که نام «باکرهها» را بر خود گذاشتهاند، حمایت میشود. از طرفی رواندرمانگری به نام «ماریانا اندروید» یک گروه درمانی را اداره و رهبری میکند. توجه ماریانا که خود نیز زمانی دانشجوی کالج کمبریج بوده، با شنیدن خبر قتل در این کالج، به گروه باکرهها جلب میشود. او بر تمام حقایق شوم نهفته در پسِ عظمت و زیباییهای آن کالج آگاه است و از این رو، قاطعانه تصمیم میگیرد راز قتلها را بگشاید و برای قتلهای بعدی، راه قاتل را ببندد. ماریانا برای عملی ساختن تصمیمش، همهچیز و حتی زندگی خود را به خطر میاندازد.
آثار پرشمار رابرت بلنتاین، بین سالهای 1848 و 1895 منتشر شدهاند. یعنی از دورهای که نویسنده بیستوسه سال داشته تا دو سال پس از درگذشتش. با این اوصاف «جزیرهی مرجان» مهمترین اثر این نویسنده، در نخستین دهه از نویسندگی او منتشر شده است و با این حال، نهتنها داستان خامی محسوب نمیشود که تا همین امروز نیز همواره بر رأس آثار بلنتاین درخشیده است. نویسنده برای روایت این کتاب، راوی اولشخص را انتخاب کرده و برای اجرای این منظور از نظرگاه پسری پانزدهساله به نام رالف روور بهره برده است. کشتی رالف و همراهانش در اقیانوس آرام دچار سانحه میشود و او به همراه دو نفر دیگر، به یک جزیرهی مرجانی بزرگ اما غیرمسکونی میرسند؛ جوانی هجدهساله به نام «جک مارتین» و نوجوانی سیزدهساله به اسم «پترکین گای». رالف ماجراهای پرتعداد جزیره را گاه با یادآوری ماجراجوییها و خاطراتش از کودکی تعریف میکند تا همواره امید را چون مشعلی فروزان، فراز راه خود و دوستانش نگه داشته باشد. هرچه داستان پیشتر میرود، جزیره حریفان سرسختتری میان راه سه جوان میگذارد؛ از یافتن غذا و بقا تا زندهماندن مقابل آدمخواران و دزدان دریایی.
داستان «زاهو» در حوالی روستای محل تولد نویسنده میگذرد: میلَک، مناچالان و اوان. قصه، روایت جوانی است به نام مدقلی از روستای مناچالان. روستای او به خشکی دچار شده و مدقلی سوار بر اسبش ناهید، به اوان میرود که آب را به جویهای آبادیاش برگرداند. آنجاست که دلباختهی دختری از اهالی اوان میشود و بعد، با خانوادهاش که حالا به میلَک رفتهاند، میپیوندد. داستان همینجا ختم نمیشود و روزگار، مسیر پرنشیبی مقابل مدقلی و آروزهایش قرار میدهد. یوسف علیخانی در زاهو علاوه بر بازگشت به موطنش و روایت داستان از دل روستاهای الموت، در زبان داستانش نیز از واژگان و بیان دیلمی بهره برده و این، در کنار عناصر خیالانگیزی که نویسنده در شرح وقایع داستانش استفاده کرده، شنونده را بیشتر در حالوهوای رمان زاهو و آدمهایش فرو میبرد
خاک آمریکا داستان زنی مکزیکی به نام لیدیا کیسانو پرز را روایت میکند که بهدور از شروشور، در شهر آکاپولکو زندگی میکند و یک کتابفروشی را اداره میکند. همسر لیدیا، روزنامهنگاری است به اسم سباستین. خانوادهی لیدیا و سباستین، با پسر هشتسالهشان که لوکا نام دارد، تکمیل میشود. لیدیا با یکی از مشتریانش که خاویر نام دارد و بهنظر میآید سلیقهی مشترکی در کتابها دارند، دوست میشود. کسی که بعدتر مشخص میشود رئیس یک کارتل مواد مخدر است. از طرف دیگر، سباستین، در پروندهای جنایات خاویر را افشا میکند. این اقدام کارتل را برآن میدارد که سباستین و خانوادهاش را به قتل برسانند. لیدیا و لوکا از این مهلکه جان بهدر میبرند، اما ناچار میشوند مکزیک را ترک کنند و به بیشمار پناهجویانی که از آمریکای لاتین به شمال کوچ میکنند، بپیوندد و برای رسیدن به خاک آمریکا، در راهی دراز و پرخطر قدم بگذارند.
سِیدی و خانوادهاش بهتازگی از شیکاگو به یک شهر کوچک نقل مکان کردهاند و جایی دور از هیاهو و شلوغی شهری را برگزیدهاند. اما هیاهو، آنها را رها نمیکند. بدن بیجان همسایهشان، در خانهی آنها پیدا میشود و همانطور که انتظار میرود، انگشتهای اتهام پیش از هر کسی، خانوادهی تازهوارد را نشانه میروند. زندگی سیدی و خانوادهاش در خطر است، اما خطر، از آنچه ابتدا بهنظر میآید، بسیار بزرگتر است. بیشتر فصول کتاب را سیدی روایت میکند. اما لابهلای فصول، بعضی از زبان همسرش ویل و برخی هم از دید راویان دیگری همچون کامیل؛ یک زن دیگر.