اگر حقیقت این باشد، روایتگر داستان زن جوانی به نام «لوئن اشلی» است. نویسندهای نوپا که درگیر مشکلات فراوان است. در اوج دشواریهایش، کاری به او پیشنهاد میشود که میتواند اوضاع را برای او دگرگون کند. نویسندهی رمانی چندجلدی به نام «وریتی کرافورد»، دچار سانحهای شده و لوئن باید مجموعهی موفق او را ادامه دهد و به سرانجام برساند. اما هنگامی که به لوئن به سراغ یادداشتهای وریتی میرود، با حقایقی مواجه میشود که داستان تازهای را برای او رقم میزند. داستانی که در دل داستان اصلی کتاب، روایت میشود.
هر روانکاوی میداند خودِ حادثه مهم نیست، نحوهی واکنش شما به آن مهم است. ده نفر مختلف را در نظر بگیرید که برای همهشان در زندگی یک اتفاق مشابه رخ داده است. هر یک از آنها معنا و مفهوم خاص خودشان را از آن موضوع مشترک دارند. جودی از آن دسته اشخاصی است که بعدها هرگز به آن حادثه فکر نخواهد کرد. حتی یک بار، هرگز. آنچه در جودی در گذشتههای دور کودکیاش رخ داد، کاملا به دست فراموشی سپرده شد، پشت سر گذاشته شد، از رده خارج شد، از ریشه کنده شد. چنانچه روانشناسی نخوانده بود، باز هم تقریبا همین بود. با این همه، باید بپذیرد که حتی اگر هم فراموش شود، مثل آن نیست که هرگز اتفاق نیفتاده است. لوح به طور کامل پاک نمیشود؛ نمیتوانید ادعا کنید همان آدم سابق هستید.
«زبان گلها» از قول دختری بیسرپرست به نام «ویکتوریا جونز» روایت میشود. داستان میان گذشته و حال در رفت و آمد است و زندگی پر فراز و فرود ویکتوریا را شرح میدهد. او از کودکی تا جوانی، در چندین و چند خانه زندگی میکند و از همان سالها زندگیاش به نوعی با گلها پیوند میخورد. این رمان از یک فرهنگ زبان گلها الهام گرفته شده که هر یک از گلها را بیانگر و نمایندهی صفتی انسانی میداند. به این شکل، ویکتوریای داستان درمییابد که بسیاری از ناگفتهها را میتواند از طریق گلها بیان نماید؛ بیآنکه به طور مستقیم کلامی بر زبان آورد.
کارولینای جنوبی در سال 1964 نقطهی آغاز داستان زندگی اسرارآمیز است. جایی که با شخصیت اصلی داستان، یعنی لیلی اونز آشنا میشویم. لیلی چهارده ساله، تنها خاطرهای گنگ و مبهم از ماجرای کشته شدن مادرش را به یاد میآورد و به همراه پدرش (تی ری) رزالین، خدمتکار یا مادرخواندهی سیاهپوستش، زندگی میکند. لیلی دختری است که به خاطر نداشتن مادر، آداب اجتماعی را به خوبی نمیداند، سر و وضع و لباسش به خوبی دیگران نیست؛ از دیدن خودش در آینه شرم دارد و از این ناراحت است که کسی او را زیبا خطاب نمیکند، به جز زنی در کلیسا که تقریبا کور است!
لیریک با همسرش «گراهام» که نویسندهای سرشناس است، زندگی منظم و سادهای دارد اما این زندگی از عاطفه و احساس خالیست. گراهام که پدرش نیز نویسندهای شناختهشده است، مانند لیریک که او را «جین» خطاب میکند شباهتهای اخلاقی زیادی دارد. او نیز رفتاری خشک دارد، احساساتش را مهار میکند و ضربههایی از گذشته به همراه دارد. زندگی لیریک و گراهام را با یک اتفاق به چالش کشیده میشود . زندگی منظم و بیعاطفهی آنها را دچار چالش و تنش میکند و این تازه آغاز ماجراست...
«شهریار»، جوانی خوشبرخورد، خوشپوش و موفق که از خانوادهای مرفه میآید و به تازگی با «بهار»، دختر یکی از استادان خود، رابطه ی دوستی برقرار کرده است. داستان از جایی شروع میشود که انگار شهریار گیر و گرهای در گذشتهاش دارد. او بخشهای زیادی از گذشتهاش را به خاطر نمیآورد. گویی حادثهای باعث از بین رفتن حافظهاش شده است. اما باز حادثهای دیگر رخ میدهد که گذشتهاش را برایش تداعی میکند و او داستان زندگیاش را به خاطر میآورد. با بازیابی خاطرات و حوادثی که بر او گذشته است و اینک برای بهار روایت میشود، ما نیز با داستان تلخ و گذشتهی دشوارش همراه میشویم.
رمان «غریبهای در خانه» روایت زوج جوانی به نامهای کارن و تام کراپ است که در ظاهر زندگی خوب و مرفهی دارند، در خانهی زیبایی در شمال نیویورک سکونت دارند و این طور به نظر میرسد که در آرامش زندگی میکنند. یک روز هنگامی که تام به خانه باز میگردد، کارن را در خانه نمییابد و متوجه غیبت او میشود. چنین بر میآید که کارن خانه را با عجله ترک کرده است؛ چرا که کیف، کارت شناسایی و حتی تلفنهمراهش را در خانه جا گذاشته است.
با سر رسیدن پلیس، تام متوجه میشود که کارن به دلیل تصادف رانندگی در بیمارستان بستری شده است. این نکته، تعجب و تام را بیشتر میکند، چرا که میداند کارن همیشه با احتیاط و سرعت کم رانندگی میکرد.
وقتی که هیچ شخص دیگری نیست، چه کاری میتوانیم انجام بدهیم؟ زمانی که کوشیدهایم خودمان به تنهایی از عهدهاش بربیاییم؟ زمانی که ما همیشه تنها هستیم، چه کاری باید بکنیم؟ زمانی که هیچ شخص دیگری نیست و همیشه تنهاییم؟ در آن صورت، زندگی به چه معناست؟ اصلا معنایی هم دارد؟ در آن صورت، یک روز به چه معناست؟ یک هفته؟ یک سال؟ یک عمر؟ یک عمر چیست؟ همهچیز معنای دیگری پیدا میکند.
اساس اصلی رمان پروانهای روی شانه، بر شرایط زندگی دو نوجوان کمشنوا استوار است که «نرگس» و «سیاوش» نام دارند. بهنام ناصح آشناییاش با این دغدغهها و مسائل کمشنوایان را از همکاری با خانوادههای بسیاری از نوجوانان و جوانانی کسب کرده است که با این مسئله دست و پنجه نرم میکنند. او ایدهی اصلی رمان را نیز از این همکاری به دست آورده است. نویسندهی پروانهای روی شانه معتقد است که افراد ناشنوا و یا کمشنوا، افسرده و قابل ترحم نیستند و عموم این افراد را بسیار شاداب و پرنشاط میداند. نگارش پروانهای روی شانه حدود دو سال به طول انجامیده و در این زمان، خاطرات خانوادههای کودکان و نوجوانان ناشنوا و کمشنوا، در شکلدهی به داستان کتاب، یاریگر نویسنده بودهاند.
ریشهای پیرمرد به رنگ جامه سفیدش، کنار آتش به سرخی میزد و چشمهایش، اگرچه سوی شعلهها بود، اندیشهای که در سرش شعله میکشید جهان مقابلش را تیره و تار میکرد. بدخشان پیر هم در فکر روزبه بود؛ یگانه پسرش.
آتشکده به تازگیها خلوتتر شده بود و پیرمرد به تنهایی عادت داشت. سالها همدمش بوی دود چوب بود و صدای ترق ترق سوختنشان. نسیمی وزید، شعله برافروختهتر شد و دستهای از موهای صاف و نرمش روی پیشانیاش افتاد و همین او را به دنیا بازگرداند.