تا کنون اقتباسهای گوناگونی از سکوت دریای ورکور صورت گرفته است. اما مهمترین آنها، فیلمی با همین نام است که «ژان-پیر ملویل» در سال 1949 از روی کتاب ساخت. فیلمی که جایگاه ویژهای در تاریخ سینمای فرانسه دارد. نخستین ساختهی ملویل بزرگ، هم بهلحاظ فرمی نوآوریهای جسورانهای دارد و هم روایتگر داستان مهمی از مقاومت مردم فرانسه است. ملویل که خود نیز از اعضای نهضت مقاومت بود، فیلمنامهای بر اساس داستان ورکور نوشت و علیرغم مخالفت سفتوسخت نویسنده، در نهایت او را راضی کرد که کتابش را تبدیل به فیلم کند. بهطوری که ورکور حتی خانهاش را نیز برای فیلمبرداری در اختیار ملویل و گروهش گذاشت. ملویل هم گروهی را گرد آورد که همچون خودش سابقهی چندانی در فیلمسازی نداشتند؛ اما آنچه خلق شد، اثری درخشان و ماندگار است که با پیروی از غرایز فیلمساز، توانستند اندیشهها و دغدغههای نویسنده را نیز متجلی کنند.
در افسردگی این امید به رهایی و بهبود نهایی غایب است. درد بیرحم و بیامان است و آنچه وضع را غیرقابل تحمل میکند، این پیشآگاهی است که درمانی در راه نیست -نه در یک روز، یک ساعت، یک ماه یا یک دقیقه. اگر تسکین خفیفی باشد، آدم میداند که موقت است؛ درد بیشتری در راه است و نومیدی حتی شدیدتر از دردی است که روح را خرد میکند. بنابراین مانند امور عادی تصمیمگیری برای زندگی روزانه مستلزم گذر از موقعیتی رنجآورتر به موقعیتی بهتر - گذر از ناراحتی به ناراحتیِ نسبی، یا از کسالت به فعالیت – نیست، بلکه گذری است از درد به درد. آدم حتی مدت کوتاهی بستر را ترک نمیکند، بلکه به هر جا برود، بسترش به پشتش چسبیده است.
درنهایت، همۀ ما بدون استثنا در زندگی ناموفقیم، و همهمان چیزی بیش از «موجوداتی از یک زیرگونۀ پست» نیستیم. نمیدانم کجا خواندم که «مرگ اعتماد ما به زندگی را از بین میبرد و به ما نشان میدهد که درنهایت در برابر فنایی که در انتظار ماست، همهچیز بیهوده است». آری، «بیهوده» تعبیر درستی است. با اینهمه فکر میکنم که نباید از زندگی ناراضی باشم؛ تعداد دوستانی که دارم، بر تعداد دشمنانم میچربد و لحظاتی پیش میآید که تقریباً از زندگی لذت میبرم: هنگامی که غروب خورشید یا برآمدن ماه را تماشا میکنم یا هنگامی که چشمم به برف روی قلۀ کوهها میافتد.
«گیرنده شناخته نشد» روایت نامهنگاری دو دوست قدیمی و صمیمی آلمانی است که با هم روابط خانوادگی و شراکت تجاری دارند. آنها سالها در کنار هم در آمریکا زندگی میکردند و اکنون یکی از آنها به همراه خانواده به آلمان برگشته است. جایی در سال 1932 که آلمان شرایط ویژهی بین دو جنگ را سپری میکند. کارتین کرسمن تیلور در خلال نامهنگاری «مارتین شولزه» که با خانوادهاش به آلمان برگشته و «ماکس آیزنشتاین» یهودی که در آمریکاست، تغییرات تدریجی جامعه آلمان را با هنرمندی تمام و با ایجاز به تصویر کشیده است. تغییراتی که نه تنها باعث تغییر در جامعه آلمان شده است، بلکه میتواند روابط صمیمی دو دوست قدیمی را نیز دگرگون کند.